سالها پیش، زمان حکومت شاه ، «هویدا» آمد به استان سیستان و بلوچستان، دستور داد، دانش آموزان نخبه ای که شرایط مالی خوبی ندارند ، میتوانند با هزینه دولت (بورسیه) ادامه تحصیل دهند،، فقط معدلشان بالای نوزده باشد،، در تمام استان چهار نفر بودیم که این شرایط را داشتیم، پس از شنیدن این خبر رفتیم استانداری و خود را به هویدا معرفی کردیم و مدارک تحصیلی خود را ارائه کردیم، سه نفر اهل سنت و یک نفر اهل تشیع بودیم، ایشان بعد از دیدن مدارک ما گفتند فورا پیگیر کارهای تان باشید و به رییس آموزش و پروش دستور داد هر چه زود تر ما را به دانشگاه فردوسی مشهد معرفی نماید،،
ما خوشحال و شادمان، در پوست خود نمی گنجیدیم، چون واقعا توان ادامه تحصیل در یک شهر دیگر را نداشتیم،
فردا صبح، با مدارک تکمیلی و رفتیم آموزش و پرورش استان تا مراحل اعزام را طی کنیم،
اما رییس آموزش و پرورش گفت ، متأسفانه شما نمی توانید بروید، پرسیدیم چرا؟
گفت، این بورسیه لغو شده و سال آینده شاید اجرا شود، شما آدرستونو بدید اگر خبری شد ، بشما اطلاع میدیم،
ما: ولی دیروز که جناب هویدا گفتند،،،،
حرفم را قطع کرد و گفت،: همان جناب هویدا دیشب که تشریف بردند پایتخت، بمن گفتند اگر این نخبه گامتان آمدند بگویید فعلا دست نگهدارند تا سال بعد ،،
انگار آب سردی روی مان ریختند، جواب پدر و مادر و فامیلی که به همه گفته بودیم ما «مهندس» شدیم را چی بدهیم؟
آنقدر ناراحت بودیم که یادمان رفت از رییس خداحافظی کنیم،، داشتیم با ناراحتی و بد و بیراه گفتن به هویدا و شاه و همه مسئولین از ساختمان که نه از چهار دیواری آموزش و پرورش بیرون می آمدیم که یکی مارا صدا زد،، برگشتیم ، نمی شناختیمش، سلام کردیم و گفت، شما همون دانش آموزان نخبه هستین؟گفتیم ، بله،گفت، رییس آموزش و پرورش میخاد چهارتا از فامیلاشو که شرایط شما رو ندارن ، به دانشگاه مشهد معرفی کنه،، شما باید برید تهران و این مسئله رو به شخص هویدا بگید،، و رفت،،
چهار نفری به هم نگاه کردیم و در این فکر بودیم که ، ما که پول نداریم تا تهران برویم، ضمن اینکه تاحالا تهران نرفتیم، چطور پیدا کنیم هویدا را؟
اما از طرفی ازاینکه داشت آینده مون از بین میرفت ناراحت بودیم،، وضع مان طوری نبود که به پدر و مادرمون بگیم پول بدید ما بریم تهران،،
من دایی داشتم که قاچاق سیگار میکرد و وضعش خیلی خوب بود،، چهار نفری رفتیم خونه اش و جریان رو گفتیم، دایی ام بما پنجاه تومان، (پنج تا صد ریالی) بما داد ، آنقدر خوشحال شدیم که خدامیداند، تازه آدرس یکی از مشتریانش را که برایش سیگار می فرستاد تهران بما داد و گفت با تاکسی مستقیم برید منزل این بنده خدا ،،، سرازپا نمیشناختیم، همانروز عصر بلیط اتوبوس گرفتیم و حالا به چه بدبختی رسیدیم تهران بماند، لباسهای کهنه مان گرد و خاکی شده بود و موها و سر و صورتمان همه خاکی،، بعداز شستشوی سر و صورتمان و تکاندن لباسهامان در سرویس بهداشتی ترمینال ، تاکسی گرفتیم و آدرس دوست دایی ام را دادم، اتفاقا منزلش نزدیک ترمینال بود و راننده تاکسی انسان شریفی بود، ما محو ساختمانها و خیابانها و مناظر تهران شده بودیم که راننده تاکسی گفت این همون منزل مورد نظر شماست، بعد از تشکر و حساب کردن کرایه رفتیم درب منزل را زدیم و آقا پسری آمد و خودمان را معرفی کردیم ، و رفت داخل و بعد از چند دقیقه مرد جا افتاده و خوش چهره ای آمد و بعد از احوالپرسی ما را برد داخل ، و بهترین و لذیز ترین «چای» عمرم را آنجا خوردم، چون من چای زیاد میخورم ولی سه روزی بود که چای نخورده بودم، از نگاه خانواده این بنده خدا می فهمیدیم که از دیدن لباسها (محلی) و کهنه و چهره های بهم ریخته مان بسیار متعجب بودن،، قرار شد استراحتی بکنیم و آخر وقت بریم دفتر نخست وزیری،، وقتی از خواب بیدار شدیم ، هوا کاملا تاریک شده بود،، سریع دوستان رو بیدار کردم و گفتم بلندشید شب شد،، مثل دیوانه ها دور خود میچرخیدیم و حرص میخوردیم، دوست دایی ام که صدای ما را شنیده بود وارد اطاق شد و گفت خیلی خسته بودین، گفتیم ، چرا بیدارمان نکردین؟
گقت ، دیدم حسابی خسته اید حیفم آمد ، مشکلی نیست فردا صبح اول وقت میریم،، بنده خدا حسابی برای ما زحمت کشیدن،، به درخواست «علی» آقا، دوست دایی ام ، رفتیم دوشی هم گرفتیم و حسابی سر حال شدیم، شاید بخاطر راه زیادی که در اتوبوس بودیم بدنمان بو میداده، هر چی بود خیلی حال داد،، بعدم شام آورد وما چون خیلی گرسنه بودیم امان ندادیم،، و سر سفره شام ،که با سفره های ما خیلی فرق داشت، جریان خود را برایشان تعریف کردم، چون برای اولین بار بود که می دیدیم سر سفره که یک یا چند غریبه نشستن ، خانواده میزبان هم مینشینند، ما اصلا رسم نداشتیم، بعد از شام هم با ماشین ژیان علی آقا رفتیم چرخی در شهر زدیم و حسابی خوش گذشت،، و من همیشه به این فکر میکردم، اگر علی آقا نبود با این پول ما که فقط برای برگشت بود
چکار میکردیم؟ شاید دوستانم هم همین فکر را میکردند،،
برگشتیم منزل و بعد از چند ساعت صحبت از وضعیت مردم استان مان و فقر و محرومیتها، خوابیدیم ، و من دوستانم خیلی استرس داشتیم ، فرا صبح به اتفاق علی آقا رفتیم دفتر جناب هویدا، بدون فوت وقت رفتیم به دفتر ایشان و همه محو لباسها و سر وضع ما که تازه بهتر شده بود ، بودند، ایشان تا ما وارد اطاقشان شدیم از پشت میزش بلند شد و با تک تک ما دست و روبوسی کرد، و مار روی مبل های چرم مشکی کنار میزش نشاند و خودش هم کنار ما نشست، و گفت، خب بسلامتی رفتید ثبت نام کردید؟
من به نمایندگی از طرف دوستانم گفتم ، نخیر،قربان، رییس آموزش و پرورش استان میخاد چهار نفر از فامیلاشو جای ما بفرسته،، برای همین آمدیم خدمت شما، چنان بر افروخته شد که ما هم ترسیدیم، بلند شد، ما هم بلند شدیم، و گفت، گوه خورده مردیکه دزد، غلط کرده بی نام٬٬٬٬٬٬٬٬)، و به شخصی که اونجا نشسته بود گفت فورا تلفن رییس آموزش و پرورش زاهدان را برایم بگیر، آن مرد گرفت و گوشی را داد به جناب هویدا، فریاد میزد، از امروز میری نیکشهر (یکی از شهرستانهای واقعا محروم و دور افتاده استان) و بعنوان نامه بر خودتو معرفی میکنی، الان ابلاغت را میفرستم، نمیدونم اون بابا چی گفت ،که هویدا گفت:چرا میخایی حق این جوانان رو ضایع کنی؟
چرا نمیذاری اینها فردا برای کشورشون کسی بشن؟
اگر فامیلهای تو امتیازات رو دارن میگفتی، ولی حق این جوونا را ضایع نمیکردی، فردا صبح نامه ی شروع به کارت در نیکشهر رو برایم تلگراف کن،
و گوشی را داد به همان مرد، و بما گفت میروید و وسایلتان بر میدارید و میروید مشهد، معرفی نامه هم نمیخاد، خودم هماهنگ میکنم، فقط اسامی و نام پدر تونو به منشی من بدید، و منشی را خواست و گفت اسامی اینها رو بگیر و کمکشان کن،، از ایشان خداحافظی کردیم و ایشان تا دم درب اطاقشان همراهمان آمدند، ما همانجا احساس کردیم برای خودمان شخصیتی هستیم،، رفتیم خدمت منشی ، واسامی خود و پدر مان را دادیم و ایشون، پاکتی بما داد، ما فکر کردیم آدرس و یا معرفی نامه به دانشگاه مشهد هست،
رفتیم منزل علی آقا و هرچه اصرار کرد شب نروید، گفتیم هر لحطه اش دیره و بابت همه زحمات خودش و خانواده ش ازش تشکر کردیم، و دعوت کردیم حتما تشریف بیارن استان ما تا جبران کنیم ، ایشان ما را تا ترمینال هم رساند، وقتی رفت به دوستانم گفتم نه نهار میخوریم و نه شام، یکم نان خشک و پنیر میگیریم و میخوریم چون پول بلیط کم میاریم،، بلیط خریدیم و منتظر حرکت اتوبوس بودیم که من پاکتی که منشی داده بود را در آوردم تا ببینم چه نوشته،، دیدم مبلغ چهارصد تومان (چهار تا هزار ریالی) داخلش هست، که برای هر نفرمان صد تومانه، اونجا بود که فهمیدم چرا به منشی گفت ،«کمکشان کنید»،،
از خاطرات مهندس مصطفی(،،،،،،،،،)پ،ن،۱
اینکه در اون روزگار چقدر به باسواد شدن مردم مخصوصا مردم محروم سیستان و بلوچستان، اهمیت میدادن،
اینکه بخاطر تخلف یک مدیر سریعا او را عزل کرد و حق مظلوم را از ظالم گرفت،
اینکه ، انسانیت و شرافت از راننده تاکسی گرفته تا علی آقایی که با وجودی که غریبه بودیم و نا آشنا به شهر نه کرایه بیشتر گرفت و نه بیخودی چرخاندمان درشهر، و با اینکه علی آقا هنوز دایی بنده را ندیده و فقط با هم کار تجاری میکردن ولی برایمان سنگ تمام گذاشت،
اینها همه بماند، اینکه چهار تا از محرومترین منطقه کشور، با ظاهری متوسط و لباس محلی، بدون تشریفات و وقت قبلی گرفتن، با «نخست وزیر» کشور دیدار میکنن، رو هرگز نمیشود اسمی برایش گذاشت،
پ،ن۲
امروز این چهار دانشجو بورسیه ای که من افتخار آشنایی از نزدیک با دو نفرشان را دارم ، از بهترین و بزرگترین مهندسین «سازه» کشور هستند که خدمات بسیار زیادی به مردم استان مان کردند، و در حال حاضر دوران باز نشستگی خود را میگذرانند،
فردا صبح، با مدارک تکمیلی و رفتیم آموزش و پرورش استان تا مراحل اعزام را طی کنیم،
اما رییس آموزش و پرورش گفت ، متأسفانه شما نمی توانید بروید، پرسیدیم چرا؟
گفت، این بورسیه لغو شده و سال آینده شاید اجرا شود، شما آدرستونو بدید اگر خبری شد ، بشما اطلاع میدیم،
ما: ولی دیروز که جناب هویدا گفتند،،،،
حرفم را قطع کرد و گفت،: همان جناب هویدا دیشب که تشریف بردند پایتخت، بمن گفتند اگر این نخبه گامتان آمدند بگویید فعلا دست نگهدارند تا سال بعد ،،
انگار آب سردی روی مان ریختند، جواب پدر و مادر و فامیلی که به همه گفته بودیم ما «مهندس» شدیم را چی بدهیم؟
آنقدر ناراحت بودیم که یادمان رفت از رییس خداحافظی کنیم،، داشتیم با ناراحتی و بد و بیراه گفتن به هویدا و شاه و همه مسئولین از ساختمان که نه از چهار دیواری آموزش و پرورش بیرون می آمدیم که یکی مارا صدا زد،، برگشتیم ، نمی شناختیمش، سلام کردیم و گفت، شما همون دانش آموزان نخبه هستین؟گفتیم ، بله،گفت، رییس آموزش و پرورش میخاد چهارتا از فامیلاشو که شرایط شما رو ندارن ، به دانشگاه مشهد معرفی کنه،، شما باید برید تهران و این مسئله رو به شخص هویدا بگید،، و رفت،،
چهار نفری به هم نگاه کردیم و در این فکر بودیم که ، ما که پول نداریم تا تهران برویم، ضمن اینکه تاحالا تهران نرفتیم، چطور پیدا کنیم هویدا را؟
اما از طرفی ازاینکه داشت آینده مون از بین میرفت ناراحت بودیم،، وضع مان طوری نبود که به پدر و مادرمون بگیم پول بدید ما بریم تهران،،
من دایی داشتم که قاچاق سیگار میکرد و وضعش خیلی خوب بود،، چهار نفری رفتیم خونه اش و جریان رو گفتیم، دایی ام بما پنجاه تومان، (پنج تا صد ریالی) بما داد ، آنقدر خوشحال شدیم که خدامیداند، تازه آدرس یکی از مشتریانش را که برایش سیگار می فرستاد تهران بما داد و گفت با تاکسی مستقیم برید منزل این بنده خدا ،،، سرازپا نمیشناختیم، همانروز عصر بلیط اتوبوس گرفتیم و حالا به چه بدبختی رسیدیم تهران بماند، لباسهای کهنه مان گرد و خاکی شده بود و موها و سر و صورتمان همه خاکی،، بعداز شستشوی سر و صورتمان و تکاندن لباسهامان در سرویس بهداشتی ترمینال ، تاکسی گرفتیم و آدرس دوست دایی ام را دادم، اتفاقا منزلش نزدیک ترمینال بود و راننده تاکسی انسان شریفی بود، ما محو ساختمانها و خیابانها و مناظر تهران شده بودیم که راننده تاکسی گفت این همون منزل مورد نظر شماست، بعد از تشکر و حساب کردن کرایه رفتیم درب منزل را زدیم و آقا پسری آمد و خودمان را معرفی کردیم ، و رفت داخل و بعد از چند دقیقه مرد جا افتاده و خوش چهره ای آمد و بعد از احوالپرسی ما را برد داخل ، و بهترین و لذیز ترین «چای» عمرم را آنجا خوردم، چون من چای زیاد میخورم ولی سه روزی بود که چای نخورده بودم، از نگاه خانواده این بنده خدا می فهمیدیم که از دیدن لباسها (محلی) و کهنه و چهره های بهم ریخته مان بسیار متعجب بودن،، قرار شد استراحتی بکنیم و آخر وقت بریم دفتر نخست وزیری،، وقتی از خواب بیدار شدیم ، هوا کاملا تاریک شده بود،، سریع دوستان رو بیدار کردم و گفتم بلندشید شب شد،، مثل دیوانه ها دور خود میچرخیدیم و حرص میخوردیم، دوست دایی ام که صدای ما را شنیده بود وارد اطاق شد و گفت خیلی خسته بودین، گفتیم ، چرا بیدارمان نکردین؟
گقت ، دیدم حسابی خسته اید حیفم آمد ، مشکلی نیست فردا صبح اول وقت میریم،، بنده خدا حسابی برای ما زحمت کشیدن،، به درخواست «علی» آقا، دوست دایی ام ، رفتیم دوشی هم گرفتیم و حسابی سر حال شدیم، شاید بخاطر راه زیادی که در اتوبوس بودیم بدنمان بو میداده، هر چی بود خیلی حال داد،، بعدم شام آورد وما چون خیلی گرسنه بودیم امان ندادیم،، و سر سفره شام ،که با سفره های ما خیلی فرق داشت، جریان خود را برایشان تعریف کردم، چون برای اولین بار بود که می دیدیم سر سفره که یک یا چند غریبه نشستن ، خانواده میزبان هم مینشینند، ما اصلا رسم نداشتیم، بعد از شام هم با ماشین ژیان علی آقا رفتیم چرخی در شهر زدیم و حسابی خوش گذشت،، و من همیشه به این فکر میکردم، اگر علی آقا نبود با این پول ما که فقط برای برگشت بود
چکار میکردیم؟ شاید دوستانم هم همین فکر را میکردند،،
برگشتیم منزل و بعد از چند ساعت صحبت از وضعیت مردم استان مان و فقر و محرومیتها، خوابیدیم ، و من دوستانم خیلی استرس داشتیم ، فرا صبح به اتفاق علی آقا رفتیم دفتر جناب هویدا، بدون فوت وقت رفتیم به دفتر ایشان و همه محو لباسها و سر وضع ما که تازه بهتر شده بود ، بودند، ایشان تا ما وارد اطاقشان شدیم از پشت میزش بلند شد و با تک تک ما دست و روبوسی کرد، و مار روی مبل های چرم مشکی کنار میزش نشاند و خودش هم کنار ما نشست، و گفت، خب بسلامتی رفتید ثبت نام کردید؟
من به نمایندگی از طرف دوستانم گفتم ، نخیر،قربان، رییس آموزش و پرورش استان میخاد چهار نفر از فامیلاشو جای ما بفرسته،، برای همین آمدیم خدمت شما، چنان بر افروخته شد که ما هم ترسیدیم، بلند شد، ما هم بلند شدیم، و گفت، گوه خورده مردیکه دزد، غلط کرده بی نام٬٬٬٬٬٬٬٬)، و به شخصی که اونجا نشسته بود گفت فورا تلفن رییس آموزش و پرورش زاهدان را برایم بگیر، آن مرد گرفت و گوشی را داد به جناب هویدا، فریاد میزد، از امروز میری نیکشهر (یکی از شهرستانهای واقعا محروم و دور افتاده استان) و بعنوان نامه بر خودتو معرفی میکنی، الان ابلاغت را میفرستم، نمیدونم اون بابا چی گفت ،که هویدا گفت:چرا میخایی حق این جوانان رو ضایع کنی؟
چرا نمیذاری اینها فردا برای کشورشون کسی بشن؟
اگر فامیلهای تو امتیازات رو دارن میگفتی، ولی حق این جوونا را ضایع نمیکردی، فردا صبح نامه ی شروع به کارت در نیکشهر رو برایم تلگراف کن،
و گوشی را داد به همان مرد، و بما گفت میروید و وسایلتان بر میدارید و میروید مشهد، معرفی نامه هم نمیخاد، خودم هماهنگ میکنم، فقط اسامی و نام پدر تونو به منشی من بدید، و منشی را خواست و گفت اسامی اینها رو بگیر و کمکشان کن،، از ایشان خداحافظی کردیم و ایشان تا دم درب اطاقشان همراهمان آمدند، ما همانجا احساس کردیم برای خودمان شخصیتی هستیم،، رفتیم خدمت منشی ، واسامی خود و پدر مان را دادیم و ایشون، پاکتی بما داد، ما فکر کردیم آدرس و یا معرفی نامه به دانشگاه مشهد هست،
رفتیم منزل علی آقا و هرچه اصرار کرد شب نروید، گفتیم هر لحطه اش دیره و بابت همه زحمات خودش و خانواده ش ازش تشکر کردیم، و دعوت کردیم حتما تشریف بیارن استان ما تا جبران کنیم ، ایشان ما را تا ترمینال هم رساند، وقتی رفت به دوستانم گفتم نه نهار میخوریم و نه شام، یکم نان خشک و پنیر میگیریم و میخوریم چون پول بلیط کم میاریم،، بلیط خریدیم و منتظر حرکت اتوبوس بودیم که من پاکتی که منشی داده بود را در آوردم تا ببینم چه نوشته،، دیدم مبلغ چهارصد تومان (چهار تا هزار ریالی) داخلش هست، که برای هر نفرمان صد تومانه، اونجا بود که فهمیدم چرا به منشی گفت ،«کمکشان کنید»،،
از خاطرات مهندس مصطفی(،،،،،،،،،)پ،ن،۱
اینکه در اون روزگار چقدر به باسواد شدن مردم مخصوصا مردم محروم سیستان و بلوچستان، اهمیت میدادن،
اینکه بخاطر تخلف یک مدیر سریعا او را عزل کرد و حق مظلوم را از ظالم گرفت،
اینکه ، انسانیت و شرافت از راننده تاکسی گرفته تا علی آقایی که با وجودی که غریبه بودیم و نا آشنا به شهر نه کرایه بیشتر گرفت و نه بیخودی چرخاندمان درشهر، و با اینکه علی آقا هنوز دایی بنده را ندیده و فقط با هم کار تجاری میکردن ولی برایمان سنگ تمام گذاشت،
اینها همه بماند، اینکه چهار تا از محرومترین منطقه کشور، با ظاهری متوسط و لباس محلی، بدون تشریفات و وقت قبلی گرفتن، با «نخست وزیر» کشور دیدار میکنن، رو هرگز نمیشود اسمی برایش گذاشت،
پ،ن۲
امروز این چهار دانشجو بورسیه ای که من افتخار آشنایی از نزدیک با دو نفرشان را دارم ، از بهترین و بزرگترین مهندسین «سازه» کشور هستند که خدمات بسیار زیادی به مردم استان مان کردند، و در حال حاضر دوران باز نشستگی خود را میگذرانند،
از ایمیلهای رسیده