“من از مُردن خستهام” واپسین کلاماش بود. طنینی برای واپسین فریادش. در مهرماه 1315 در خیابانِ امیریه در چهارراه گمرک در تهران زاده شد. مادرش اهلِ کاشان بود. پدرش ارتشی بود و تفرشی و آنگاه که ایرانیان به حقِ انتخابِ نامی ویژه برای خویش دست مییافتند، نامی که دیگر هویّتِ ایرانی را به زادگاه و به معیشتاش خلاصه نمیکرد، نامی ویژه به یادش آمد، “همان نامی که در شاهنامه با آن آشنا شده بود”: فرخزاد.
فریدون، زادهیِ مهرماه در امیریه تهران، پسر دوّم این زوج کاشانی و تفرشی بود. خواهرش فروغ یکی از نامیترین شاعرانِ معاصرِ ایران شد، زنی که برای زن زیست، برای آزادگیِاش سرود و آزاد و آزاده در سیودوسالگی رفت که رفت. پوران، خواهر دیگرش هم نویسنده و پژوهشگر تاریخِ زنانِ ایرانی بود.
فریدون به دبستان رازی و پس از آن به دبیرستان دارالفنون رفت و سپس راهیِ آلمان شد تا نهایتاً در مونیخ دکترایِ علوم سیاسیِ خود را بپایان ببرد. ازآنجا راهی آکسفورد شد و با زنی آلمانی و اهلِ هنر ازدواج کرد و فرزندی از خویش بجاگذارد بنام رستم. همان نامی که در شاهنامه با آن آشنا شده بود. همان رستم فرخزادی که از سرداران و از نجیبزادگانِ ایرانی بود و از خاندانِ اسپهبدان که در پادشاهیِ پوراندخت و یزگرد ساسانی در قادسیه بهمراه بهمن مردانشاه، یکی دیگر از فرماندهانِ ارتشِ ایران، جان داد و در چگونگیِ مرگ او ازجمله چنین گفتهاند:
در روز چهارم که همان یوم القادسیه است، تندبادی از شِن شروع به وزیدن کرد و اعراب که برای غارت و برای غنایم آمده بودند، اللهاکبر گویان، به چادر رستم حملهورشدند… قعقاع و هلال بنی تمیمی ازجمله غارتگران بودند… دهخدا دربابقعقاع عرب میگوید که “وی از صحابیان بود و در بیشتر جنگهایِ مسلمانان علیه ایرانیان حضورداشت و در کوفه سکونت کرد و در جنگ صفین جزء لشکریانِ علی بود و هنگام آرایش، شمشیرِ هراکلیوس امپراتور بیزانس را حمل میکرد و زره بهرام گور شاهنشاه ایران را به تن میپوشید و این دو از چیزهائی بود که در جنگِ با ایرانیان به غنیمت برده بود”… باری! تندبادِ شِن وزیدن کرد و هلال بنی تمیمی رستم را کشت و “با بوی عطرش فهمید که او فرمانده سپاه ایران است”… پس با خوشحالی به سویِ تختِ رستم رفت و فریاد زد، “به خداوند کعبه سوگند که من رستم را کشتم.” پس مسلمانان در اطرافِ تخت جمع شدند و رستم را سربریده زیر سم اسبان و آغشته به خون یافتند. درفشِ کاویانی به دستِ “ضرار ابن الخطاب نخعی افتاد و به سیهزار درهم فروخته شد” و به دستِ عمر رسید و بعد “پارهپاره گشت و در میان اعراب تقسیم شد”…
باری! فریدون سیساله بود که با الهام از ترانههایِ محلیِ ایرانی به موزیکِ مدرن روی آورد و با ساختههایِ خود به جشنوارهیِ اینسبورگ اتریش راهیافت و جایزهیِ اوّل آن را از آنِ خویش کرد. وی که با “دلهای بیآرام” اسماعیل ریاحی پا به عرصهیِ بازیگریِ سینما نیز نهاده بود، میرفت تا در دههیِ 50 خورشیدی به نامیترین مرد صحنهیِ نمایش در ایران معاصر تبدیل شود. مردی که با نوآوری راه را برای دیگران باز کرد…
فریدون چهلویکساله بود که قاتلانِ اهلیِ ایران همراه با محمد عبدالرحمان عبدالرئوف القدورة الحسینی معروف به أبو عَمّار ملقّبِ به یاسر عرفات، با شماری کماکان نامعلوم از قعقاعها و هلالهایِ فلسطینی و لبنانی، از عتبات و از شامات و از دارالحربِ نوفل لو شاتو به ایران سرازیر شدند. فریدون، فرزندِ فرخزاد، پدرِ رستم، چهلویکساله بود که اللهاکبر جایِ “آی بانو بانو بانو” و أَنْجَزَ وَعْدَهُ و َنَصَرَ عَبْدَهُ جایِ “میخک نقرهای” و “شب بود بیابان بود” را در میهنِ ما گرفت. فریدون مَردِ عشق بود، نه أَنْجَزَ وَنجَزَ. فریدون مرد راستی بود، نه دروغ. نمیدانم با آن سرکشِ آلمانی که واپسین بوسهاش را به یک اسب داد و نامیترین اثرِ خویش را از زبانِ پیامبری ایرانی سرود و گفت “آنجا که دیگر نمیتوان عشق ورزید، باید گذاشت و گذشت”، فریدون با او آشنا بود یا نه. بههرحال گذاشت و گذشت. رفت که رفت تا دیگر هرگز نیآید. فریدون در 16 امردادماه 1371 در محل سکونش در آلمان فدرال با چاقو بقتل رسید. یادبود امید، پایگاه دادههایِ بنیاد برومند، نام فریدون را درمیانِ 24892 قربانیِ دیگر ثبتکردهاست. گویند فتوایِ اعدام او امضایِ محمدِ محمدینامی را بر خود دارد وعلینامی نیز تدارک آن را دیده بود. گویند محمدِ محمدی تاکنون دوبار نام عوض کرده و زمانی که 20ساله بوده و ساکن نجف، “پس از استخاره”یِ پدرزن، با دختر 9سالهیِ علیاکبر فیض آلنی معروف به علی مشکینی ازدواج کرده…
گویند جوهرِ امضایِ محمدِ محمدی پایِ احکامِ اعدامِ دهها تن از افسران، خلبانان و تکاورانِ ارتشِ شاهنشاهیِ ایران نیز، مثلِ جایِ مُهر روی پیشانی، خشکشده.
فریدون اهلِ مِهر بود، نه مُهر. مِهرِ فریدون از جنسِ نور و هَستی بود، نه از غبارِ قادسیه.
باری! فریدون را در دارالحرب آلمان “اعدام” کردند. با حکم نامردی بنام محمد که با دختری 9ساله پس از استخارهیِ نامردِ دیگری بنامِ علی همبستر میشود و همکنون گویا رئیسِ موسسهای است “علمی” بنام دارالحدیث…
گویند با فریدون، فرزندِ فرخزاد و پدر رستم، همان کردند که در قادسیه با رستم فرخزاد و در کاخ دادگستری با کسروی. یا بقول پزشکی که جسدِ کسروی و دستیار او را معاینه کرده بود، همان کاری که با گاو و گوسفند و برّه در مسلخ میکنند.
گویند سلّاخان “شکمِ فریدون را دریدند و زبان و گوش و دماغش را بریدند.” نمیدانم مقاطعهکاران آیا ساعتِ مُچی یا دستبند یا دستنوشته یا گردنبند یا چیزی از فریدون برای صاحبکار و اهلِ بیتِ حقّ به غنیمت بردند یا نه…
در یاد و در تجربه و در زبانِ مشترکِ ما، زمانِ فریدون را “زمانِ شاه” مینامند. زمانِ میخکِ نقرهای. زمانِ آی بانو بانو بانو. زمانی که یک گُلِ سایه چمن تازه شکفته بود و گلزارهایِ دیگری در فلاتِ ایران درحالِ شکفتن بود.
چه داخلنشین، چه خارجنشین؛ چه تهیدست، چه کارآفرین، چه کهنهمتظاهرِ همیشهنوکیسه، با آن لکِ چرکینِ رویِ پیشانی؛ چه مسافر، چه مقیم؛ چه الکیخوشهایِ فرمانیه، چه پشیمانهایِ میدانِ اعدام یا همان میدانِ محمدیه؛ چه بچههایِ فقیر، چه ریچ کیدزهایِ تهران؛ چه آن نُنُرهایِ باستی هیلز و بُرجِ چناران که بستنیِ نیممیلیونی میلیسند، و چه آنها که شیشه و کرَک و شیره و هِروئین را بهتر از سیب و موز و پرتغال میشناسند؛ چه آنها که ماندند، چه آنها که میروند و میآیند، چه آنها که رفتند تا دیگر نیآیند؛ چه دوست، چه دشمن؛ چه آنها که فریدون را دوست دارند و چه آنها که شکم و زبان و گوش و دماغش را دریدند و بریدند و رفتند کانادا؛ چه آنها که در فلاکت علف میخورند و چه آنها که با دلارِ 3000 تومانی همبرگرِ خاویاریِ 66 دلاری بالامیکشند؛ چه آنها که مانند فریدون از مُردن خستهاند و بودن و شدن را به آزادگی صرف میکنند؛ و چه آنها که شستشان بنفش است و اِقامتشان سبز و ثروتشان سیاه… گویی در ضمیر ناخودآگاه هر یک از ما و هر یک از اینها، در آنچه کارل یونگ “ناخودآگاه جمعی”مان خوانده بود، شخصیتی نهفته، خفته ولی بیدار. شخصیتی که با زمانِ خود از مفعولِ مفلوکِ انقلاب، فاعلِ برانداز زمانِ حال را ساخته. شخصیتی غایب ولی حیّوحاضر که از برانداختن فعلِ مشترک برای من و ما ساخته. شخصیتی نهان ولی پیدا که حال را به “زمانِ شاه” صرف میکند. شخصیتی که از نسلِ سوخته، از پیر و از جوان، از مستضعف و از جانباز، مَنی ساخته که نامش ما ست. منی که با جادو بیهوش شد تا در کابوسِ دروغ به منی که نامش ما ست بیدار شود. منی که در کنجِ تاریکیاش پردیسی از ما نهفته، روشن و دیرینه و بیدار. منی که کماکان در شبِ هر یک از ما رازی دیرینه را اینگونه زمزمه میکند:
آن مرد بَدنهاد آموزشخودآگاها و سخنانِ درست را برمیگرداند و تحریف میکند، او که بدترین سخنانِ جادوئی را در بامدادن به هنگامِ دیدنِ خورشید با دو چشمِ بَدنِگرِ خود بر زبان میراند و هوادارانِ دروغ را دربرابرِ درستکاران مینهد. هم اوست که کشتزارها را ویران میکند و بر رویِ مردِ پارسا جنگافزار برمیکشد (گاتها، رود 5 بند 10).
از وَرارود و جیحون و سیحون در آسیایِ میانه گرفته تا میانرودان، از زاگرس تا سلیمان، از فُرات تا مِهران و از دجله تا مَکران، از اَروند تا سَند و از خزر تا فارس، گویی در ترانهای بنام ایران که از هرودوت تا امروز در این فلاتِ گسترده طنین انداخته، گویی در بطنِ روحِ این کهندیار، نغمهای نهفته، معرّفِ شخصیّتِ تاریخیِ منی که نامم ما ست. کهنالگویی، نقشمایهای، نغمهای معرّف و راهنما. گویی در ناخودآگاه ایرانی ضمیری خفته، ناآرام و نارَمیده، شخصیتی تراژیک، نیم تاریخ، نیم اسطوره، گرچه خفته ولی ناخفتهتر و بیدارتر از همیشه، هرچند به دوریِ آغاز و به کهنسالیِ کوروش و پیدایش، ولی کماکان نامُرده و زنده؛ شخصیتی که هرگز چنان نرفت و نرفته که بدخواهان مرده و رفتهاش میپنداشتند. ضمیری که از بَردیایِ دروغین گرفته تا گئوماتِ اثنیعشری، بیداریاش ناقوسِ مرگِ دروغ است و پایکوبیِ پارسیان در جشن و شادی. ضمیری، نیمی از تارِ تاریخ و نیمی از پودِ اسطوره، بازآمده در بلندایِ یک افسانه، نِمِسیسی (Nemesis) ایرانی، مردانشاهی از کویر و از کوهساران، دلاوری که به دماوند سوگند میخورد، به دشتِ آهُوان، به گیلان و به مازندران، به سیستان و به کردستان… فریدونی که نارفته بازگشته تا در نبردی واپسین با اهلِ دروغ، بیتِ شوم و خیمهیِ نحسِ ایشان را از فلاتِ ایران ریشهکن کند. ریشهکن!
مشروطه نوین، آوردگاه این واپسین نبرد است. نبردِ رهاییِ ایران از چنگِ دروغ. نبردِ داد با بیداد، نبردِ فرخزاد با هَلال، نبردِ مردانشاه با قعقاع، نبردِ کسروی با نوّاب، نبردِ جهانبانی و خسروداد با جوخههایِ مرگِ ابو عَمّار، نبردِ نِدا با جلّاد، نبردِ فریدون با ضحّاک، نبردِ فرخزاد با سلّاخ.
کسروی، در نوشتاری دربابِ نادرشاه در شهریور 1324، اشارهای دارد، هرچند گذرا، به “نافهمی”هایِ ما ایرانیان و به گسلهایِ روحیِ ما. به درّههایِ ژرفی که در اعماقِ وجودمان هرازچندگاه به لرزه میافتند و نیرویی از خود برون میدهند، زمینلرزان و دورانساز، هرچند دیگرانی که ما باشیم، با بدفهمی و نافهمیهایمان، در شناختِ آن ناتوان و گاه نابینائیم:
“یکی از زمینههایی که ما دوستمیداریم کتاب نوشته شود، تاریخ است. یکی از موضوعها در تاریخ، داستانِ نادر است. نادرشاه نزدیک به زمانِ ما بوده، بااینحال تاریخش تاریک است. تاکنون کسی به جستجویِ دانشمندانه نپرداخته و رویهمرفته، اندازهیِ بزرگی و نیکی این پادشاه دانستهنشده… بیگفتگو ست که رفتارِ نادر در آخر عمر او ستمگرانه بوده، ولی آیا هیچ دانسته شده که مردمِ نافهمِ ایران با آن پادشاه رفتار بسیار ستمگرانهتری میکردهاند؟… تاکنون کسی این را نوشته؟… کسی از آن سخن رانده؟… همه میدانند که نادرشاه هنگامی بکاربرخاست که ایران بهیکبار استقلالِ خود را از دست داده، از آرامش و ایمنی هم بیبهره شده بود. در زمانِ سلطان حسین، افغانها آمده و پایتختِ ایران را گرفته، به پادشاهی پرداختند. عثمانیها آذربایجان و کردستان و کرمانشاه و همدان را گرفته، استوار نشستند و با افغانان دربارهیِ تقسیم ایران پیمان بستند. روسها قفقاز و گیلان را گشاده، به فرماروایی آغاز کردند… در چنین بدبختی، نادر سربرآورد و با یک [ضربشستِ] شگفت، بیگانگان را از کشور بیرون راند و خودسران را یکایک ازمیانبرداشت. افغانان را گوشمال بسزا داد و عثمانیان را در جنگهایِ پیاپی بشکست. [در تنها یکی از این جنگها بود که] نادر، با پانزدههزار سواره، یکصدوبیستهزار سواره و پیادهیِ عثمانی را [تارومار کرد] و افسوس که یک تن نویسندهیِ نظامی [نیست] که این بخش از تاریخ نادر را جستجو کند و چیزها درآنباره بنویسد… در چنین هنگامی [بود] که نادر سربرآورد و عثمانیان را بشکست و هم آبروی ایران را بازگردانید و هم با عثمانیان بهگفتگودرآمده، آزادساختن صدهزار زنِ ایرانی را که اسیر و بردهوار درمیانِ آنها خریدوفروش میشدند را خواستار شد… اینها کارهایِ آن پادشاه غیرتمند بود [و حال] ببینیم مردم [با او] چه کردند… افسوسآور است که مردم نافهم ایران به استقلالِ کشور که نادر بازگردانیده بود بهانمیدادند و به آن نام و آبرویی که دولتِ ایران در جهان پیداکردهبود، ارجنمیگذاردند. نادر چون میخواست شیوهیِ زشتِ دشنام و نفرین را که کالایِ بسیار پَستِ شیعیگری است ازمیانبردارد، [مردم نافهم] رنجیدگی از او نمودند. به خاندانِ بیکارهیِ صفوی دلبستگی نشانداده، بسیار میخواستند که پادشاهی باید با آن خاندان باشد. مینشستند و با صد نافهمی میگفتند: “حالا که کارها درست شد، پس چرا تاجوتخت را به دستِ صاحبش نمیسپارد؟… پس آن کارها را میکردی که خودت پادشاه شوی؟… و اگر کسی پاسخشان میداد که، “آخر از صفویان کاری برنمیآید!”، میگقتند: “بسیار خوب! یک شاهزاده صفوی را پادشاه گرداند و خودش پیشکار باشد!… تا چه اندازه نافهم و شوم بودند [این مردم]. بدبختان نمیاندیشیدند که پادشاه برای نگهداریِ کشور است و هرکسی که بهتر توانست کشور را نگهدارد و مردم را آسوده گرداند، به پادشاهی شایستهتر است. نمیاندیشیدند پادشاهی به پیشانیِ صفویان نوشته نشده که جز آنها پادشاه نباشد. نمیاندیشیدند که [پادشاه] برای کشور است، نه کشور برای [پادشاه]… با این نافهمیهایِ شوم خود، با چنان پادشاه بزرگی دشمنی نشان دادند و شعرهایِ ریشخندآمیز سروده بهمیان میانداختند…”
مشکلِ نافهمی و بدفهمی در این است که اگر فراگیر شود و ریشه بدواند، از پوسالِ گندیدگیهایِ مذهبی و قومیاش چیزی جز علفهایِ هرز نمیروید. مشکلِ نافهمیهایِ ریشهدوانده در خاکهایِ هرزگی، در این است که “یک جوانهیِ ارجمند از هیچ جاشان رُست نتواند”. از جنگهایِ سیساله در اروپا گرفته تا “پاکسازی”هایِ قومی در قفقاز و میانرودان و در شاماتِ امروزی، پوسالِ نافهمی، در عمقِ ریشههایِ هرزگیاش، مذهبی است یا قومی. مشکلِ نافهمییی که در گندیدهترین شکلاش هم مذهبی است و هم قومی، در این است که تفاوتِ میانِ طایفه و جامعه را نمیفهمد و بحدّی گستاخ است که میخواهد از قبیله دولت بسازد!
جوزِف کُنراد، نویسندهیِ انگلیسیِ لهستانیتبار در فرازی بیآدماندنی در یکی از رُمانهایِ خود میگوید: “تاریخ را با ابزار میسازند، نه با ایده”. این سخن کُنراد بدین معنی نیست که ایده در تاریخ جایی ندارد. تاریخ همواره میدان نبردِ ایدهها بوده و تا تاریخ تاریخ است، خواهد بود. پایانِ [ایدئولوژیک] تاریخ، سخنی است بیربط. منظور کُنراد این است که ایده بتنهایی تاریخساز نیست و ساختنِ تاریخ به ابزارِ آن نیز نیاز دارد. هر ایدهای ابزار خودش را میسازد…
پایانِ قرنِ نوزدهم و آغاز قرنِ بیستم، از هر دو دیدگاه ایدئولوژیکی و ابزاری، یکی از دورانسازترین ادوارِ تاریخی بود. قدرتهایی که خود را مانند هر قدرتی ابدی میپنداشتند فروریختند تا قدرتهایِ دیگری جایِ آنها را در میدان ایده و ابزار بگیرند. یکی از این قدرتها که فروریخت، خلافتِ سلاطینِ عثمانی بود. سلاطینی مسلمان و تُرک که در سقوطِ پایانیِ انحطاطِ طولانیشان، با ایدهای نحس مبتنی بر خلوصِ قومی و مذهبی، ابزاری شوم ساختند…
از 1894 تا 1924، در یک بازهیِ زمانیِ سیساله، “در سه موجِ پیاپی از خشونتهایِ برنامهریزیشده، تُرکها با همدستیِ فعالِ عواملی که اکثرشان کُرد بودند، مسیحیان را از 20 به 2درصدِ کلِّ جمعیتِ آناتولی کاهشدادند”.
حکومتهایِ تُرک یکی پس از دیگری این رویدادها را وقایعی تأسفبرانگیز ولی “تصادفی” خواندهاند. “تصادفی”، نه برنامهریزیشده! کارِ قضاوقدر و آدمهایِ سرخود. برای قومگرایانِ تُرک، نابودیِ تقریباً کاملِ ارمنیها، آشوریها و ارتودوکسها در آنچه روزگاری سرزمینِ مسیحیت و رومِ شرقی بود، امری بوده “تصادفی” و نه “عمدی” و مبتنی بر ایدهای که ابزار خودش را ساخته: نسلکشی برای دستیابی به خلوصِ قومی در پوسالی عمیقاً متأثر از خودبزرگبینیهایِ اِتنیک و مذهبی.
از 1894 تا 1924، تُرکها و همدستانِ کُرد، چِچِن و عربشان، “در سه موجِ پیدرپی و برنامهریزیشده از خشونتهایی که با موارد بیشماری از سادیسم فردی همراه بودند، بینِ یکونیم میلیون و دومیلیونونیم مسیحی، آشوری و ارتودوکسِ یونانی را اغلب با چاقو، سرنیزه، تبَر، تیشه و سنگ بقتل رساندند. به دههاهزار دختر و زنِ مسیحی، پیش از آنکه بقتلشان برساندند، گروهی تجاوز کردند (Gang-rape). روحانیانِ ایشان را به صلیب کشیدند. بسیاری را زندهزنده سوزاندند. چشمهایِ بیشماری را از حدقه درآوردند، دماغها و گوشهای هزارانهزار نفر را بریدند و پاهایشان را با سنگ خمیر کردند و سپس اعدامشان کردند.”
دیپلماتی آمریکایی، مشاهداتِ عینیِ خود را از وقایع 24 سپتامبر 1915 چنین گزارش کرده است:
“… در تمام طولِ جادّه میشد اجسادِ قربانیان را همهجا دید. برخی را سگها نیمهکاره خورده بودند… صدها جسد در بیابان پراکنده بود، اغلبشان زن و بچّه… خیلیها را کُردها سوزانده بودند، به این خیال که اگر طلا یا جواهری قورت داده باشند پیدا کنند… در یکی از درّههایِ اطرافِ دریاچه Hazar Gölü، تُرکها دوهزار ارمنی را آورده بودند و کشتارشان را به کُردهای روستاهایِ منطقه سپرده بودند… توافقی میان این دو بسته شد مبنی بر این که کُردها مبلغی ازپیشتعینشده به تُرکها بپردازند و هر چه از اجساد ارمنیها گیرشان آمد، برای خودشان نگه دارند… محمدیّون [مسلمانان در گزارشِ دیپلماتِ آمریکایی] قربانیانِ خود را پیش از بقتل رساندن لخت میکردند، چراکه به اعتقادِ آنها لباسِ مرده نجس است… و از آنجاکه گلوله گران است، بسیاری را با سلاح سرد سلاخی کرده بودند… زنان، تقریباً تمامشان، اجسادشان، مثلهشده، روی کمر بود…”
همین “سادیسم” را در توحّشی که جمال پاشا، یکی از “تُرکهایِ جوان” معروف به “سه پاشا”، در اورشلیم از خودش و فرهنگاش بجاگذاشت مییابیم. وی که به عیّاشی و سنگدلی شناختهشده و اِشتهایش برای “زیبارویانِ یهود” سیری نمیشناخت، در 18 نوامبر 1914 بعنوانِ “فرمانروایِ عثمانیِ شاماتِ بزرگ” وارد اورشلیم شد و با اعراب و یهودیانِ امپراتوری همان کرد که “با ارمنیها در آناتولی”. واصِف جوهَریَه، عودنوازِ و شاعر فلسطینی که از نزدیک شاهدِ قساوت و درعینحال عیّاشیهایِ افسارگسیختهیِ جمال بود، “بیکفایتی توأم با سادیسم” وی و “قوشون”اش را اینگونه در خاطراتاش بیانکرده:
“… دارزدنها بهحدّی غیرعلمی و غیرپزشکی بود که قربانی تا مدّتها زنده حلقآویز میماند… سپس افسری به یکی از زیردستان خود دستور میداد تا بالایِ دار رفته و از حلقآویزشده آویزان شود… تا وزنِ مضاعفِ او چشمانِ قربانی را از حدقه بیرون بزند… سنگدلیِ جمال پاشا تا این حدّ بود.”
از 1914 تا 1918، ارتجاعِ مرکّبِ جمال پاشا، هم قومی و هم مذهبی، تنها از جمعیتِ یهود این شهر 20هزار قربانی گرفت.
بیهوده نیست که سالها پس از “جهاد” قومی – مذهبیِ تُرکها، سرجوخهیِ بیسوادی معروف به هیتلر به صحابیونِ نازیِ خود گفت: “چه کسی امروز ارمنیها را به یاد دارد؟”… یعنی راه باز است. باز برای امثالِ آیشمن و هیملر… باز برای آشویتس. باز برای ساختنِ ابزاری نو مبتنی بر ایدهای کهنه: ارتجاع قومی.
بازتولیدِ چنین ارتجاعی در دنیایِ امروز، با ابزارهایِ امروزی، راهی را خواهدگشود که میتواند به “جنگهایِ سیساله”یِ قومی و مذهبی یا به چیزی مانند جنگِ نخستِ جهانی در منطقهیِ ما بیانجامد.
بقولِ کیسینجر، “ترکیبی از گستاخیِ افسارگسیخته و رادیکالیسمِ ایدئولوژیک، راه را برای جنگهایِ نامتقارن و دستجاتِ غیردولتی بازکرده تا خویشتنداریِ درازمدّت و دورنگرانه را بهچالش بکشند.”
در زمانهای که دانش برای نخستین بار در تاریخ این امکان را پدیدآورده تا بشر با “زبانی واحد و تکنولوژیک” به راهگشایی در مشکلاتِ خویش همّت گمارد، بازتولید ارتجاع قومی، نهتنها ما را از دستیابی به چنین دستآوردی محروم خواهد ساخت، که راه را برای سادیسم جمال پاشائی و مقاطعهکارانِ محلیاش باز خواهد کرد. آنهم با ابزارهایِ قرن بیستویکمی!
غایتِ سیاست، ممکنساختنِ آنچه ضروری است و ناممکنساختنِ آنچه ضروری نیست. مشروطه نوین چارچوبی است سیاسی برای جلوگیری از بازتولیدِ ارتجاع قومی.
در دنیا و زمانهای که بقول کیسینجر، “تکنولوژی و فضایِ مجازی با بچالشکشیدنِ تمام تجربهیِ تاریخی و با پُشتسَرگذاشتنِ تمام قواعد، راه را برای بازگشت به حالتِ طبیعی (State of Nature) بازکردهاند، یعنی به همان وضعیتِ [بیقانونی] که فلاسفه قرنها دربابِ آن اندیشیدند و برونرفتِ از آن نیرویِ مُحرکی شد برای ایجادِ یک نظم نوینِ سیاسی”؛ در چنین زمانهای، مشروطه نوین چارچوبی است سیاسی برای دستیابی به دریافتی مشترک از وضع موجود. چراکه در نبودِ دریافتی مشترک، نهتنها راه برای وضع قانونی نوین مبتنی بر قرائتی ملی از وضعِ موجود بسته خواد شد، که منفعتِ عام در بیراههیِ گستاخیِ غرائزِ خاص قربانیخواهدگشت.
مشروطه نوین چارچوبی است ملی برای مسدودکردنِ بیراهههایِ مُلهم از گستاخیِ غرائزِ خاص.
گستاخانی که از ایران دارالحربی ساختهاند برای ارضایِ غرائزِ طایفهایشان. غرائزی که استفاده از دولتی بزرگ بعنوانِ ابزاری برای شعیگیری در خانهیِ ما چنان گستاخشان کرده که قیمتِ “فتاة فارسية و بنات الایرانیه” را “900 ألف دینار العراقی” توئیت میکنند.
مشروطه نوین راهی است خودآگاه که از منی که نامم ما ست سرچشمه میگیرد. راهی برای مسدودکردن بیراهههایِ غرائزِ گستاخ.
مشروطه نوین حرکتی است میهنی برای تارومارکردنِ غرائزی که در نبودِ یک دولتِ ملی در قلبِ فلاتِ فرهنگی و زبانی و تاریخیِ ایران، برای زنِ ایرانی در میانِ وحوش منطقهای شاخصِ بورس وضعکردهاند.
دویستواندی سال پیش، در سالهایی که میرفت تا با “گسستنِ بَندِناف با جنگهایِ بیپایانِ اروپائیان” به استقلالِ ایالاتِ متحده آمریکا بیانجامد، توماس پِین، در رسالهای تحتِ عنوانِ “عقلِ سلیم”، وضعیتِ موجودِ روزگارِ آمریکاییِ خود را اینگونه بیان میکرد:
“… وضعیتِ موجودِ آمریکا، برای هرکه از توانِ اندیشیدن برخوردارباشد، براستی هشداردهندهاست… وضعیتی از بیقانونی و بیدولتی که وامدارِ تحفهای است که به ما ارزانیداشتهاند. تحفهای بیقانون و بیدولت که تنها با ترکیبی بیمانند از هوی و هوس سَرِ پا مانده… مجموعهای احساسی و متغیر که دشمنانِ نهان و پنهان، تماماً در پیِ انحلالِ و اضمحلالِ آن اند. وضعیتِ موجودِ ما، قانونگذاریِ بدونِ قانون است؛ ظاهراً مدبّرانه ولی باطناً بیبرنامه. وضعیتِ تنی که سَر ندارد. وضعیتِ کشوری که همه چیز دارد و برای همه چیز وابسته است. وضعیتِ سرزمینی که مردمانش بحالِ خودشان رهاشدهاند. مردمانی که در نبودِ یک کانونِ توجه بدیل و عینی در افقِ دیدشان، هرکدام بدنبالِ هوی و هوسِ خویش اند. دیگر هیچ جرمی جرم نیست. دیگر هیچ خیانتی خیانت نیست. وانفسایی که هر کس و ناکسی در آن خودش را آزاد میداند تا هر غلطی بکند…”
مشروطه نوین راهی است برای گذار از وضعیتِ بیقانونِ موجود به قانونی وضعی و وضعشده از ایران، با ایران و برای ایران. راهی برای تأسیسِ نظمی نوین و ملی با محوریّتی منطقهای و تنیده در نظمی جهانی و درحالِشکلگیری.
مشروطه نوین راهی است برای گذار از ایرانستانی که چهل سال است سَرَش را بریده و تَناش را میفروشند، به ایرانی که سرش از خودش است و برای خوشبختیِ تَناش.
مشروطه نوین راهی است برای گذار از تحفهای نحس و شاماتی، به ارادهای ایرانی. راهی برای گذار از وضعیتِ بیجامعه و بیدولتِ کنونی، به جامعه و به دولتی ایرانی.
در مشروطه نوین، جامعه مشوقِّ خوبیها ست و دولت محدودکنندهیِ بدیها.
چراکه در گوشهای از خانهیِ تاریکِ ما، پردیسی نهفته، ناخفته و بیدار، از منی که نامش ما ست.